یکی بود یکی نبود.
یک مردی بود یک دختر یتیم داشت. نامادری این دختر خیلی نامهربان و سختگیر بود و یک روز برای آن که دختره را از سر راه بردارد خودش را به ناخوشی زد و به مردکه گفت:- وجود این برای من شوم است،اگر میخواهی از این ناخوشی خلاصی پیدا کنم باید برش داری ببری وسط بیابان ولش کنی تا گرگ ها بخورندش.مردکه هم نه ها گفت نه نَه: دختره را نشاند ترک اسبش برد جای دوری وسط بیابان زیر درختی خواباند و برگشت. دختره که بیدار شد هر چه به این ور و آن ور نگاه کرد و صدا زد دید از پدره خبری نیست. شب را هر جوری بود از ترس خزنده و درنده روی درختی صبح کرد و کلّه سحر آمد پایین یک سمت را گرفت گریهکنان راه افتاد و رفت و رفت تا رسید به جنگلی، چشمش افتاد دید وسط جنگل خیمه سفیدی بر پا است.پیش رفت دید آنجا سه تا زن مثل پنجه آفتاب پهلوی چشمهئی نشستهاند برای پختن آش آب بار گذاشته اند. رفت جلو سلام کرد. زنها – که بیبی حور و بیبی نور و بیبی سه شنبه بودند- با مهربانی زیاد به سلامش جواب دادند و از حال و کارش پرسیدند و، دختر نشست سرگذشتش را برای آنها تعریف کرد. بیبی ها به اش گفتند:- اگر میخواهی از گرفتاری هات نجات پیدا کنی و به مرادی که داری برسی نذر کن اش بیبی حور و بیبی نور یا آش بیبی سه شنبه بپزی.دختر گفت:- چه جوری گفتند:- وقتی حاجتت برآورده شد انشاء الله، میری از هفت تا فاطمه نام یه خُرده ماش و یه خُرده آرد و نخود و لوبیا و چیزهای دیگه گدائی میکنی با هاشون آش میپزی.( و راه و رسم پختن آش و انداختن سفره و کارهای دیگری را هم که باید بکند یادش دادند و غیب شدند.)دختر فهمید که آنها از مقدسین بودند. خیلی خیلی خوشحال شد و فوری نیّت کرد که اگر از این وضع و حال نجات پیدا کند سفره ئی را که بیبی ها یادش داده اند بیندازد. هنوز نیتش را تمام نکرده بود که دید سه تا سوار از دور پیدا شدند. این سوارها، یکی شان پسر پادشاه بود یکی شان پسر وزیر و یکی شان پسر قاضی شهر. چشم پسر پادشاه که به دختر افتاد مِهرش جنبید و یک دل نه که صد دل عاشق او شد. جلو آمد گفت:- دختر جان ما از راه دور آمده ایم و تشنه ایم، میتونی یک کاسه آب بِدی لبی تر کنیم؟دختر گفت:- البته که میتونم.آن وقت کاسه آبی را که کنار اجاق بود برداشت داد دست پسر پادشاه و بعد از ان که خورد دوباره از چشمه پُر کرد و گفت:- اون گرم بود، حالا اینو میل کنین که خُنَکه و جیگر و حال میاره.پسر پادشاه با تعجب پرسید:- پس چرا اون آب گرمو به خورد ما دادی؟گفتگ- چراش معلوم است.
.: Weblog Themes By Pichak :.